در سفری که نسل ها به طول می انجامد با به
کارگیری علم اصلاح نژاد تولید مثل می کنند، به
این امید که شاید روزی بازماندگانشان در دنیایی
شجاع و نو زیر آفتابی طلایی ریشه بگیرند.
شب آخر است
امشب آسمان جور ِدیگری است
ستاره من دیگر با من نیست
از خودم بیزارم
از او نفرت دارم
یک احساس سرد
مثل دستاش سرد و خونی
خدایا با من چه کردی
می خوام داد بزنم
وای بر من.
فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را دیگر چرا آفریدی؟
خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب می شناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد
یه چیز میدونی
هر روز که به یادگاریت رو دستم
نگاه میکنم بیشتر از خودم بدم
میاد... ینی حتی ارزش مردن
برائ تورو نداشتم.